دوبارگی

و داستانی که -هنوز- ادامه دارد.

دوبارگی

و داستانی که -هنوز- ادامه دارد.

۲ مطلب در ۱ فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

Day 3: a memory

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۳۶ ق.ظ

نمی دانم چرا سه روزی که در حال مرور کردن زندگی ام بودم، یک صحنه از روزهایی که با هم داشتیم مدام جلوی چشمم می آمد. تصویر یک روز خیییلی سرد زمستانی، برفی که نم نم میبارید، یک ایستگاه اتوبوس که -تنها- من و توی یخ زده را روی صندلی هایش جا داده بود، منو تویی که هم زمان که در حال یخ زدن از سرما بودیم، در دست هایی که دیگر حسشان نمی کردیم لیوان های بزرگ شیر پسته شکلاتمان را گرفته بودیم و سر خوشانه شیر پسته میخوردیم و بی توجه به آدم هایی که با عجله از نزدیکمان می گذشتند و نگاهی از سر تاسف به سمتمان می انداختند ، به بیهوده گویی هایی که فقط خودمان معنی شان را می دانستیم، می خندیدیم... مزه ی آن شیر پسته شکلات، از معدود مزه هایی ست که از رابطه ام با تو زیر زبانم مانده. راستش را بخواهی مدت زیادیست که برایم تبدیل شده ای به somebody that I used to know... همچنان که من برای تو.

از آن تولد تو چند سال می‌گذرد، و من الان نه از حال و هوایت خبر دارم و نه میدانم چه میکنی و کجایی، و با اینکه رابطه ام با تو و حسی که با تو تجربه اش کردم هرگز برایم تکرار نشد، اما حتی دیگر خاطره هایت برایم حسی ندارند. اگر بزند و اتفاقی یاد یکی از خاطره هایمان بیفتم، احساسش به این می ماند که در حال تماشای خاطرات یک نفر دیگر هستم. حس عجیبی ست.

درست است که تک تک احساساتی که آن روزها تجربه شان کردم برایم نمانده اند، اما برآیند کلی رابطه کار خودش را کرد، و من یاد گرفتم، و بزرگ شدم، و سرد! و دانستم که حتی رابطه هایی که به نظر می رسد تا ابد ادامه خواهند داشت، تنها خداست که از فردایشان آگاه است.. توی سیستم عکس هایی دارم که ثابت میکنند تو مرا در زندگی ات «همیشگی» تصور میکردی، و من تو را. من یاد گرفتم که آدم ها می توانند همیشگی هایشان را، و باورشان به عشق را از دست بدهند و زنده بمانند. و این درسی است که از رابطه ام با تو گرفتم، و بابتش از خدا متشکرم :)

 

  • متغیر نیمه مستقل

.

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۰۱ ق.ظ

دلم میخواست دلیل ننوشتنم در این چند روز، یک فراموش کردن ساده می‌بود. اما از روز سوم چالش، که موضوعش «یک خاطره» بود و باید حدود یک هفته پیش نوشته میشد، تا سه چهار روز بعدش، مدام در حال زیر و رو کردن خاطراتم بودم تا خاطره ای بیابم که مناسب نوشتن باشد. حتی کلی در این باره فکر کردم که آیا باید از بهترین خاطره ها باشد؟ یا خاطره ای که برایم عبرت آموز بوده؟ و یا... و پس از آنکه به نتیجه نرسیدم، کلا بیخیال نوشتن شدم، و اینگونه غیر از خودم، سایه را هم خودم ناامید کردم... کلا دیگر در ناامید کردن آدم ها خبره شده ام. این که آدم به این حال برسد که :« مهم نیست انجام چه کاری را به چه کسی قول میدهی و چقدر در انجام آن مصممی، به هر حال نمی توانی انجامش بدهی!» خیلی بد و فلج کننده است، خیلی!

  • متغیر نیمه مستقل