Day 3: a memory
نمی دانم چرا سه روزی که در حال مرور کردن زندگی ام بودم، یک صحنه از روزهایی که با هم داشتیم مدام جلوی چشمم می آمد. تصویر یک روز خیییلی سرد زمستانی، برفی که نم نم میبارید، یک ایستگاه اتوبوس که -تنها- من و توی یخ زده را روی صندلی هایش جا داده بود، منو تویی که هم زمان که در حال یخ زدن از سرما بودیم، در دست هایی که دیگر حسشان نمی کردیم لیوان های بزرگ شیر پسته شکلاتمان را گرفته بودیم و سر خوشانه شیر پسته میخوردیم و بی توجه به آدم هایی که با عجله از نزدیکمان می گذشتند و نگاهی از سر تاسف به سمتمان می انداختند ، به بیهوده گویی هایی که فقط خودمان معنی شان را می دانستیم، می خندیدیم... مزه ی آن شیر پسته شکلات، از معدود مزه هایی ست که از رابطه ام با تو زیر زبانم مانده. راستش را بخواهی مدت زیادیست که برایم تبدیل شده ای به somebody that I used to know... همچنان که من برای تو.
از آن تولد تو چند سال میگذرد، و من الان نه از حال و هوایت خبر دارم و نه میدانم چه میکنی و کجایی، و با اینکه رابطه ام با تو و حسی که با تو تجربه اش کردم هرگز برایم تکرار نشد، اما حتی دیگر خاطره هایت برایم حسی ندارند. اگر بزند و اتفاقی یاد یکی از خاطره هایمان بیفتم، احساسش به این می ماند که در حال تماشای خاطرات یک نفر دیگر هستم. حس عجیبی ست.
درست است که تک تک احساساتی که آن روزها تجربه شان کردم برایم نمانده اند، اما برآیند کلی رابطه کار خودش را کرد، و من یاد گرفتم، و بزرگ شدم، و سرد! و دانستم که حتی رابطه هایی که به نظر می رسد تا ابد ادامه خواهند داشت، تنها خداست که از فردایشان آگاه است.. توی سیستم عکس هایی دارم که ثابت میکنند تو مرا در زندگی ات «همیشگی» تصور میکردی، و من تو را. من یاد گرفتم که آدم ها می توانند همیشگی هایشان را، و باورشان به عشق را از دست بدهند و زنده بمانند. و این درسی است که از رابطه ام با تو گرفتم، و بابتش از خدا متشکرم :)
- ۱ نظر
- ۰۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۳۶